نیکانیکا، تا این لحظه: 11 سال و 29 روز سن داره

پرنسس کوچولوی ما

تازگیاچه خبر؟؟

گل مامان ازتوچه پنهون راستش من وبابابهنام نمیخواستیم امسال تولدت رو جشن بگیریم. میخواستیم بذاریم بزرگترکه شدی وعاقلترشدی یه جشن بزرگ بگیریم.  اما برعکس بجای نگرفتن تولد دوتا دوتا برات جشن گرفتیم. شب اول خونواده مامانی که عکساشوتوپست قبل گذاشتم وشب دوم خونواده بابایی.   کلی بهت خوش گذشت وبرخلاف باورهمه توکاملا متوجه همه چیزبودی. دست زدی رقصیدی شمعتو فوت کردی ودودونه منتظرمیموندی تاکادوهاتوبازکنن وبخاطرزحمت همه کلی کادوگیرت اومد: خلاصه که همه یه عالمه توزحمت افتادن ولی بجاش اون دوشب رفت جزو دفترخاطرات خوب ورنگین کمانی ات. ........................................ ازاونجایی که وانیا کوچولو دخترخاله نسترن...
26 فروردين 1393

روزمیلادتو...

یکسال گذشت..... پارسال درست در چنین روزی 12فروردین 92من بودم وپدرت بود ویک دنیا انتظارودردی طاقت فرسا که گویی پایان نداشت ... انتظار...انتظار...امید آمدنت ودرآغوش کشیدنت.. درد ودرد ودرد...دقایقی که نمیگذشت...ثانیه هایی که رد نمیشد... وتو دخترک کوچکی که انگار دلت نمیخواست پا به این دنیای زمینی بگذاری  انگار دل از بهشت خدا نمی کندی...شاید نمیخواستی زمینی شوی...شاید میدانستی اینجا ...این دنیا آنقدرهاهم خوب نیست.. وبازهم انتظار وصدای یا ابالفضل گفتن پدرت که هنوز انگاردرگوشم میپیچد وصدای کلام خدا که فضاراپرکرده بود:اذاالسماء انشقت..واذنت لربها وحقت... عجیب لحظاتی بود...بازهم دردودرد ودرد ودر نهایت انتظار بالاخره تو آمدی.....
12 فروردين 1393

اولین نوروزت مبارک دختربهاری ام...

امسال اولین عید نوروزی بود که تو پای هفت سین درکنار ما بودی... اولین نوروزت مبارک دختر زیبایم سلام به به بهار ...به هرچه شکفتن ...وبه هرچه نوشدن سلام به عظمت پروردگارم که غنچه ای چون تو را شکوفاکرد ودردامن من نشاند امسال درست درلحظه ی آغازین ...همه باهم ودرکنارهم وتو درآغوش عاشقانه ما شروع بهاررا جشن گرفتیم ودعاکردیم تا هستیم سالم وعاشق درکنارهم  باشیم... اولین نوروز زندگی زمینی ات مبارک دختربهاری ام امیدکه هرساله شکوفاشدن بهارزیبا را به نظاره بنشینی وهرسال نوشوی ...بزرگ شوی..وعظمت پروردگاررا با جسم وروحت حس کنی.... بهارت مبارک غنچه ی شکفته باغ دلم امسال بهارونوروز باحضورشادی بخش تو سرسبزتر وزیباترشده سالی که گ...
6 فروردين 1393

یازده ماهگی ات مبارک بهترینم

دوباره مینویسم ازمادرانه هایم برای تو ازروزمره گیهای زیبای این روزها که هرروز شیزین وشیزین تر میشود از پایان یازده ما هگی ات  و  ورودت به ماه دوازدهم عمر زمینی ات... مینویسم تا همیشه یادم بماند که اینروزها چقدر خواستنی وشیرین شده ای درآستانه یکسالگی رفتارت وحرکاتت رنگ وبوی بزرگ شدن بخود گرفته افراد خانواده راوقتی به اسم صدامیکنیم باانگشت کوچکت نشان میدهی قایم باشک ...دالی موشه را هنوزهم ازهربازی دیگری بیشتر دوست داری وبا هیجان وصف نشدنی ماراهربار به این بازیها دعوت میکنی.. چندروز پیش بناگاه دست کوچکت را به زانوی من گرفتی وروی پاهای کوچکت چندثانیه ای ایستادی ووقتی من وپدرت ذوق زده شدیم زود نشستی کم کم مقدمات ایستادن ...
4 فروردين 1393

مروارید کوچولو

بالاخره اون روزی که اینهمه منتظرش بودم ازراه رسید یه مروارید کوچولو تو صدف دهانت چشمک زد وای خدایا چه لحظه ی زیبایی بود...من وبابابهنام کلی ذوق کردیم در ستدریازده ماه وده روزگی ات وقتی اولین قاشق غذا رو به دهان کوچکت بردم صدای تیک ضعیفی نظرم رو جلب کرد....درسته خودش بود یه دندون کوچولو که حتی به سختی میشددیدش دیگه این روزها لثه های نازو صورتیت رنگ میبازه ومن مادرانه درانتظارجوونه زدن باقی دندونات میمونم... میگن این یکی ازسخت ترین مراحل شیرخوارگیه که تو با صبوری تمام تا اینجا ازش رد شدی... خدایاشکرت که اینهمه دخترم رو صبورکردی ... شکرت که ایهمه فهمیده اش کردی... وشکر که اینهمه استقامت بهش ب...
4 فروردين 1393
1